خسته و سنگين است گامهاي ذهن بيمارم. با هر قدم آب مي شوم درون روزهاي هفته و گم مي شوم ميان كلمات. كلمات را نگاه مي كنم و جمله مي سازم و آن زمان كه مي خواهم به زبان بياورم انگار همه كلمات فرار مي كنند از من. چنگ مي زنم و تكه تكه مي كنم خودم را شايد قفل اين زبان را بشكنم، نمي شكند….
تنهايي را با يك تبسم و يا يك سلام مي توان شكست اگر سكوت تكه هاي شكسته را بند نزند….
نمي خواهد كسي را اذيت كند ولي اذيتشان مي كند و بعد توي چشمان خودش زل مي زند و مي گويد:” لعنتي… لعنتي… آدم شو…”
اگر خورشيد طلوع كند…….
یه چیزی هست که نمیذاره با اینجا احساس صمیمیت کنی،شاید هنوز باهاش غریبه ای، همچین که یکمی بگذره بهش عادت میکنی گلم
دوست نازنين
تو هيچ گاه باعث اذيت كسي نمي شوي. تو كه روح لطيف و دوست داشتني ات را دوست دارم. اخر چطور ممكنه است باعث ازار كسي بشوي. اين ما هستيم كه كم طاقت شده ايم اين روزها و انقدر قوي نيستيم كه حتي براي چند دقيقه شانه هايمان ستون محكمي بشوند زير سرت